شماره ٢٠٦: بر جگر آبم نماند از آتش سوداي او

بر جگر آبم نماند از آتش سوداي او
خاک ره گشتم در اين سودا که بوسم پاي او
بستم از غيرت در دل را بروي غير دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جاي او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نيستم پرواي طوبي با قد رعناي او
ساکنان عالم بالا نهند از روي فخر
سر بر آن خاکي که بنهد پاي بر بالاي او
سنبل اندر باغ پيچيده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زيباي او
گر نديدي رسته از شکر نبات اينک ببين
سبزه خط بر لب شيرين شکرخاي او
کلبه تاريک من خواهم که يکشب تا بروز
روشنائي يابد از روي جهان آراي او
گر ز دست من رود سرمايه سود دو کون
پاي نتوانم کشيدن باز از سوداي او
از سر کويش بجنت روي کي آرد حسين
نيست غير از کوي جانان جنت المأواي او