شماره ٢٠٥: بيا در بزم عشق اي دل حريف درد جانان شو

بيا در بزم عشق اي دل حريف درد جانان شو
برافشان جان بروي يار و از سر تا قدم جان شو
اگر ذوق و صفا خواهي نثار دوست کن جانرا
وگر کيش وفاداري به تير عشق قربان شو
چو شاه عشق با چوگان سوي ميدان جان آمد
ببوي لذت زخمش برغبت گوي ميدان شو
يکي دان و يکي بين شو ترا آخر که ميگويد
که گاهي در پي اين باش و گاهي طالب آن شو
اگر خواهي که ره يابي بخلوتخانه وحدت
ز انس انس دل بگسل چو جن از خلق پنهان شو
حسين از دامن مردي بچشم جان بکش گردي
سري بر پاي مردان نه بخاک راه يکسان شو