شماره ٢٠٢: اي در همه عالم پنهان تو و پيدا تو

اي در همه عالم پنهان تو و پيدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآميزي گويم ز سر مستي
ما جمله توايم اي جان يا خود همگي ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در ديده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوينده بهر پائي گيرنده بهر دستي
با چشم و زبان ما بينا تو و گويا تو
از نيستي و هستي صد مرتبه افزوني
برتر ز همه اشيا اندر همه اشيا تو
اي عشق توئي عاشق در کسوت معشوقي
هم وامق شيدائي هم دلبر عذرا تو
گه ناز کني با ما گاهي بنياز آئي
اين هر دو ترا زيبد مجنون تو و ليلا تو
از ديده هر عاقل پيوسته توئي پنهان
وندر نظر عارف همواره هويدا تو
در ميکده وحدت از عقل بتشويشيم
در ده قدح باده اي ساقي و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پاي تو افشانم
گر دست دهد خلوت اي دوست شبي با تو
با غمزه فتانت از بهر حسين الحق
انگيخته اي اي جان صد فتنه به تنها تو