شماره ١٩٨: باختيار نگشتم ز کوي دوست برون

باختيار نگشتم ز کوي دوست برون
ز آستانه ليلي کجا رود مجنون
بهشتم آن سر کوي رضاي دل آراي
باختيار نگشت آدم از بهشت برون
چو آيدم ز کنار وداع جيحون ياد
شود کنار من از خون ديده ام جيحون
من از نصيحت عاقل صلاح نپذيرم
بگوش عشق فسانه بود هزار فسون
جنون ز سلسله اي کم شود وليک مرا
از آن سلاسل مشگين زياده گشت جنون
چو مهرباني تو بي تو صبر من کم شد
ولي چو حسن تو عشقم همي شود افزون
بيا بباده گلرنگ هيچ حاجت نيست
که همچو چشم تو مستم از آن لب ميگون
بلو ح ماه تو منشور دلبري بنوشت
همان بنان که کشيد از براي طغرانون
مگو حسين بوصل حبيب چون برسم
توان رسيد بوصلش بقدرت بيچون