شماره ١٩٤: دور از رخ تو زيستن اي جان نميتوان

دور از رخ تو زيستن اي جان نميتوان
از جان توان گذشت وز جانان نميتوان
بار جفا و جور توانم کشيد ليک
بار فراق و محنت هجران نميتوان
دشوار دامن تو بدست من اوفتاد
با ديگران گذاشتن آسان نميتوان
بي سرو قامت تو و گلبرگ عارضت
رفتن بسوي باغ و گلستان نميتوان
بي لذت مشاهده حور از قصور
راضي شدن بروضه رضوان نميتوان
گفتم که سر عشق بپوشم ز غير دوست
ليکن ز دست ديده گريان نميتوان
درد حبيب را بطبيبان مگو حسين
کز غير او توقع درمان نميتوان