شماره ١٩٣: اگر چه شد دل ريشم ز دست هجر تو خون

اگر چه شد دل ريشم ز دست هجر تو خون
نشد خيال وصال تو از سرم بيرون
وفا و مهر تو از جان و دل همي ورزم
اگر چه ميکشم از تو جفاي گوناگون
ز عين جهل بود گر ز عشق برگردم
ز بار غم الف قدم ار شود چون نون
نماند طاقتم از هجر و صبر من کم شد
وليک عشق تو هر لحظه ميشود افزون
برفته از دل من نقش غيرت از غيرت
درون مسکن دل عشق تو نمود سکون
اگر نه بسته زنجير طره ات گردم
خرد هر آينه نسبت کند مرا مجنون
ز بسکه گريه کنان از در تو ميگذرم
شده ست کوي تو از خون ديده ام گلگون
هزار کس چو حسين آمدند بر در تو
دمي ز خانه برون شو براي اهل درون