شماره ١٨٤: مراد خاطر خود در جهان نمي يابم

مراد خاطر خود در جهان نمي يابم
دواي درد دل ناتوان نمي يابم
جهان بگشتم و آفاق سر بسر ديدم
ولي ز گمشده خود نشان نمي يابم
چو باد گرد چمنها برآمدم ليکن
گلي که بايدم از گلستان نمي يابم
کناره ميکنم از محفل نکورويان
که شمع مجلس خود زين ميان نمي يابم
ز سوز دل نفسي پيش کس نيارم زد
که يار همنفسي مهربان نمي يابم
دريغ و درد که در خاک بايدم جستن
گلي که در همه بوستان نمي يابم
حسين کوس سفر زن بسوي عالم جان
که آنچه ميطلبم در جهان نمي يابم