شماره ١٧٢: ياري که ز جان دوسترش داشته بودم

ياري که ز جان دوسترش داشته بودم
وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم
وز بندگي آن شه خوبان زمانه
صد رايت اقبال برافراشته بودم
از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه
در چشم جهان بين خود انباشته بودم
دامن ز جهان و بر دامان هوايش
از دست دل غمزده نگذاشته بودم
پنداشته بودم که شود مونس جانم
اکنون نه چنانست که پنداشته بودم
انگاشته بودم که شوم محرم رازش
بودست خطا آنچه من انگاشته بودم
بگذاشت مرا همچو حسين و بدلش هم
نگذاشت که آشفته دلي داشته بودم