شماره ١٧١: نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم

نبودم يکنفس طاقت که چشم از يار بربندم
کنون در خواب اگر بينم خيال دوست خورسندم
بجانت اي دلارامم که تا غايب شدم از تو
بدل مشتاق ديدارم بجانت آرزومندم
شدم صيد و همي گفتم که بر بندي بفتراکم
بناگه از جدائيها جدا شد بند از بندم
اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز
بگرد دامنت گردي نشستن نيز نپسندم
در ايام فراق تو ز غيرت دوختم ديده
نپنداري که دور از تو نظر بر غيرت افکندم
بخاک پاي تو جانا که کحل چشم خود سازم
اگر باد آورد گردي ز خوارزم و سمرقندم
چو من ديوانه عشقم نخواهد داشتن سودي
اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم
مرا گفتي حسين از من که دل برکندي و رفتي
نکندم دل ز تو جانا وليکن جان بسي کندم