شماره ١٥٦: در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم

در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پاي عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آيم بدرياي قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطي خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبريا از عشق جويم کيميا
مس وجود خويش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگويد ترک سر نورش نگردد بيشتر
من نيز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محيا آن ستد هر دم حميائي دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پيمائي کند
من عقل زاهد رنگ را مست مي احمر کنم
سري که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جميلي حسن تو آشفته ميدارد مرا
مي جز يکي نبود اگر من شيشه را ديگر کنيم
اي عشق بر درگاه خود ره ده حسين خسته را
تا شاهي هر دو جهان از خدمت اين در کنم