شماره ١٤٦: اي گشته مست عشقت روز الست جانم

اي گشته مست عشقت روز الست جانم
مستي جان بماند روزي که من نمانم
هر ذره اي ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآيد از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز اين و آنم
گفتي بغير منگر گر طالب حبيبي
والله که در دو گيتي غير از تو من ندانم
از روي مهرباني اي مه بيا خرامان
تا نقد جان و دل را در پاي تو فشانم
چون هيچکس نشاني با خود نيافت از تو
در جستن نشانت از خويش بي نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسين ليکن
چون محرمي ندارم گفتن نميتوانم