شماره ١٤٣: منم که با تو زماني وصال مي بينم

منم که با تو زماني وصال مي بينم
بجاي وصل همانا خيال مي بينم
براستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال مي بينم
توئي بلطف درآميخته بمن يا من
ميان جان و بدن اتصال مي بينم
تو هر جفا که کني در وصال خورسندم
که در فراق صبوري محال مي بينم
سزاي افسر شاهي دنيي و عقبي ست
سري که در قدمت پايمال مي بينم
مگر بشان تو نازل شده ست آيت حسن
که در تو غايت حسن و جمال مي بينم
اگر چه بلبل باغ معانيم خود را
بوصف لاله روي تو لال مي بينم
ببحر عشق فرو رو حسين و حال طلب
که غير عشق همه قيل و قال مي بينم