شماره ١٣٩: تا من خيال عارض تو نقش بسته ام

تا من خيال عارض تو نقش بسته ام
نقش هوا ز لوح دل خويش شسته ام
جستم ز قيد هستي و از ننگ عافيت
وز دام آن سلاسل مشگين نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسير شد
از بند علم و وسوسه عقل رسته ام
تا دست محنت تو گريبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستي گسسته ام
اي مونس شکسته دلان کن عنايتي
از روي مرحمت که بسي دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تيره روزگار
تو عيسي زمانه و من سينه خسته ام
خاکم بباد دادي و جانم بسوختي
جرمم همين که دل بهواي تو بسته ام
بنماي ماه دولت خود تا بدولتت
آيد دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسين
من بر اميد وعده فردا نشسته ام