شماره ١٣٧: چون تيره گشت روزم بي آن چراغ محفل

چون تيره گشت روزم بي آن چراغ محفل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل
بي روي نازنينان از جان چسود اي جان
بي وصل همنشينان از زندگي چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروي مي نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سينه زايل
کام دلم زمانه از دست برد بيرون
يارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو ديده وان راحت دل و جان
از ديده رفت ليکن در دل گزيده منزل
سر قضا چه پرسي زينجاست مست و واله
جان هزار زيرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جوئي بگذر حسين از خود
ورنه کجا تواني گشتن بدوست واصل