شماره ١٣٥: ز حد گذشت فراق تو اي فرشته خصال

ز حد گذشت فراق تو اي فرشته خصال
بيا و تشنه دلان را بده زلال وصال
ز من بريدي و رفتي وليک پيوسته
خيال روي تو ميگرددم بگرد خيال
اگر نه از سر کوي تو ميکند گذري
چرا حيات دهد مرده را نسيم شمال
فناي خويش همي خواهم از خدا که مرا
ز عمر باقي خود هست بي رخ تو خلال
ز بار غم الف قدم ار چو دال شود
گر از تو روي به پيچم بود ز عين ضلال
چگونه شيفته ماه عارضت نشوم
که نيست در همه عالم ترا نظير و مثال
من از تو چشم مودت نمي توانم داشت
که هست از تو اميد وفا خيال محال
مباد ماه عذار ترا خسوف و محاق
مباد مهر جمال ترا کسوف و زوال
در آرزوي وصالت حسين دلخسته
ز مويه گشت چو موي و ز ناله گشت چو نال