شماره ١٢٨: دوست در خانه و ما را خبري نيست دريغ

دوست در خانه و ما را خبري نيست دريغ
طالع دلشدگان را اثري نيست دريغ
بر همه تافته مهر رخ منظور وليک
بهر نظاره کسي را نظري نيست دريغ
همه آفاق پر از پرتو خورشيد و هنوز
شب اميد دلم را سحري نيست دريغ
خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم
لايق خاک قدمهاش سري نيست دريغ
بنده بس معتقد و خادم و دولتخواهست
اين قدر هست که او را هنري نيست دريغ
طوطي طبع من از شکر تو شيرين کام
کز مقالات تو او را شکري نيست دريغ
مي پرد سوي تو از شوق دل و جان حسين
ليک بر بازوي او بال و پري نيست دريغ