شماره ١٢٤: اي ستمگر که نداري خبر از بيدل خويش

اي ستمگر که نداري خبر از بيدل خويش
ز آتش هجر مسوزان دل ريشم زين بيش
از هلاک چو مني کي بود انديشه ترا
پادشا را چه تفاوت ز هلاک درويش
من نگويم که دواي دل ريشم فرماي
راضيم گر بزني زخم دگر بر دل ريش
نيست در وصل تو ما را هوس روضه و حور
نيست در عشق تو ما را سر بيگانه و خويش
ديگران را اگر از تير بلا بيمي هست
هست در کوي تو قربان شدنم مذهب و کيش
ناوک غمزه تو آنچه کند بر دل من
تيغ قصاب ستمگر نکند بر تن ميش
آنکه از طره مشگين تو بوئي برده ست
عنبر و غاليه بويا عرق گل انديش
همچو مورم کمر بندگيت بسته هنوز
گرچه صدبار مگس وار برانديم از پيش
گشت چون خانه زنبور دل ريش حسين
غمزه شهد لبي بس که بر او زد سر نيش