شماره ١٢١: اگر تو محرم عشقي مگوي اسرارش

اگر تو محرم عشقي مگوي اسرارش
چو جان خويش ز خلق جهان نگهدارش
ز سر عشق خبر دار نيست هر عاشق
حديث عشق ز منصور پرس و از دارش
چو لاله تا ز غمش داغ بر جگر دارم
فراغتي ست مرا از بهشت و گلزارش
که جستجوي نمود و بکام دل نرسيد
بجو سعادت آن تا شوي طلبکارش
تو پر و بال چو پروانه پيش شمع بسوز
که شد پديد جهان از فروغ انوارش
ز وصل يار گرامي اثر نمي يابد
دلي که آتش سودا نسوخت آثارش
ز من بريد دل خسته و بعشق آويخت
ز دست عشق ندانم که چون شود کارش
حسين ميل نکردي بروضه رضوان
اگر بروضه نبودي اميد دلدارش