شماره ١١٨: بچشم او نظر ميکن دلا در ماه رخسارش

بچشم او نظر ميکن دلا در ماه رخسارش
تو هم با ديده جان ميتواني ديد ديدارش
ظلال عالم صورت سبل شد ديده دل را
بهل صورت که تا بيني جهاني پر ز انوارش
گلستان حقايق را چه ريحانهاست روح افزا
مشام جان چو بگشائي رسد بوئي ز گلزارش
کند شادي بود خرم دلي کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش
شه کنعانيم چون مه ببازار آمده ناگه
عزيزان وفاپيشه بجان گشته خريدارش
چه راحتها که مي بينم جراحتهاي جانانرا
چه مستيها که من دارم ز چشم شوخ خمارش
هدف گشته مرا سينه ز تيغ غمزه مستش
صدف گشته مرا ديده ز ياقوت گهر بارش
کجا چون تو گواهي را پسندد يار خود هرگز
شد اين کنج دل ويران محل گنج اسرارش
چو گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني
شهي کاندر همه عالم بخوبي نيست کس يارش