شماره ١١٧: بگذار تا بميرم بر خاک آستانش

بگذار تا بميرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فداي جانش
هر ناوک بلائي کز شست عشق آيد
اي دوست مردمي کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفايش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستي ست در سر من از چشم پر خمارش
شوري ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقيم گشته اندر مقام جانم
من از طريق غفلت جويا از اين و آنش
اندر فناي کلي ديدم بقاي سرمد
وز عين بي نشاني دريافتم نشانش
جرم و فضولي من از حد گذشت ليکن
دارم اميد رحمت از فضل بيکرانش
چون خاک راه خواهي گشتن حسين روزي
آن به که جان سپاري بر خاک آستانش