شماره ٩٣: نظر کنيد که آن شهسوار ميگذرد

نظر کنيد که آن شهسوار ميگذرد
قرار جان من بيقرار ميگذرد
اگر نه قصد هلاک منش بود در دل
چنين کرشمه کنان بر چکار ميگذرد
دريغ صيد نزارم از آن بزاري زار
مرا بکشت و براي شکار ميگذرد
کمان کشيده کمين خسته چون کند جولان
خدنگ غمزه اش از جان زار ميگذرد
هزار طاير قدسي کند ز سينه هدف
ز شوق تير که از شست يار ميگذرد
اگر چه گرد برانگيخت دردش از جانم
هنوز بر دلش از من غبار ميگذرد
شد آشنا و بصد عشوه ام بخويش کشيد
کنون چه بد که چو بيگانه وار ميگذرد
بجرم آنکه شبي آستان او بوسيد
حسين از در او شرمسار ميگذرد