شماره ٩٢: دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد

دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بين که بر من مسکين چها نکرد
زان نور چشم چشم وفا داشتم دريغ
کز عين مردمي نظري سوي ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و يکي را دوا نکرد
خون دل شکسته من بي بهانه ريخت
وانديشه نيز از ديت خونبها نکرد
اينم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحيل ياد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غريب نيست که ياد گدا نکرد
مهر و وفا مجوي حسين از مهي که او
با هيچکس چو عمر گرامي وفا نکرد