شماره ٨٩: يک لحظه مرا بي رخت آرام نباشد

يک لحظه مرا بي رخت آرام نباشد
دل را بجز از لعل لبت کام نباشد
هيهات که من با تو توانم که نشينم
چون سوي توام زهره پيغام نباشد
در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در مجلس دلسوختگان خام نباشد
سرو از چه جهت خوانمت ايسرور خوبان
چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد
از بهر گرفتاري مرغ دل عشاق
حقا که چو زلف سيهت دام نباشد
با دام فداي تو دل و جان که بجوئي
چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد
از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم
نقصان مه از تيرگي شام نباشد
هر مرغ دلي کو بپرد از قفس تن
جز در خم زلف تواش آرام نباشد
آنکو چو حسين از غم عشق تو خرابست
او را سر ناموس و غم نام نباشد