شماره ٨٣: عجب که درد مرا هيچکس دوا سازد

عجب که درد مرا هيچکس دوا سازد
مگر که چاره بيچارگان خدا سازد
دلم بدرد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافيت بگريزد بابتلا سازد
بکيش عشق دلش زنده ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر بشاهي هر دو جهان نيندازد
کسي که بر در او خويشتن گدا سازد
دليکه يافت خلاصي ز قيد کبر و ريا
وطن بساخت اقليم کبريا سازد
بحق سپار دل آهنين خود کانرا
بصيقل کرم آيينه بقا سازد
مراد خويش ز جانان کسي تواند يافت
که در طريق وفا جان خود فدا سازد
حسين را طرب و ساز و عيش در پيش است
نگار من چو بعشاق بينوا سازد