شماره ٦٨: جان فداي آنکه ما را بي مهابا ميکشد

جان فداي آنکه ما را بي مهابا ميکشد
کشته را جان ميدهد پنهان و پيدا ميکشد
تير دلدوز خدنگ غمزه خونريز خود
سوي ديگر ميکشد آنشوخ و ما را ميکشد
آن قد و بالا بلاي جان عاشق شد بلي
چون بلاي ناگهان آيد ز بالا ميکشد
تا بود فردا ميان گشتگان عشق دوست
عاشق آن نازنين خود را بعمدا ميکشد
کشتنش آب حيات عاشقان آمد از آن
زنده ميگردم من آشفته دل تا ميکشد
ديگران را گر تقاضا ميکند مير اجل
عاشق بيچاره خود را بي تقاضا ميکشد
گر بقصد کشتن آيد دوست منعش کم کنيد
تا حسين خسته را بکشد که زيبا ميکشد