شماره ٥٧: اگر برد سوي دارالقرار ما را دوست

اگر برد سوي دارالقرار ما را دوست
دلم قرار نگيرد در او مگر با دوست
مرا نه ملک جهان بايد و نه باغ جنان
که نيست از دو جهانم مراد الا دوست
چنان بجان من آميخت دوست از سر لطف
که نيست فرق ز جان عزيز من تا دوست
بدان مقام رسيد اتحاد من با او
که باز مي نشناسم که اين منم يا دوست
ز دوست ديده بينا بجوي تا بيني
که هست در همه کائنات پيدا دوست
چه باک اگر همه عالم شوند دشمن ما
چو هست آن شه خوبان عهد با ما دوست
ميان ما و تو جز صلح نيست اي زاهد
ترا نعيم رياض بهشت و ما را دوست
حسين اگر همه خويشان شوند بيگانه
بجان دوست که ما را بس است تنها دوست