شماره ٥٦: دوست از حال دل آشفتگان آگاه نيست

دوست از حال دل آشفتگان آگاه نيست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نيست
باد نوروزي ز گلشن ميرسد ليکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئي بدو همراه نيست
کشور دل بي حضور او خراب آباد شد
رو بويراني نهد ملکي که در وي شاه نيست
ما سر کوي فنا خواهيم و ملک نيستي
اهل دل را ميل خاطر سوي مال و جاه نيست
جذبه اي از کبرياي عشق هرگز کي رسد
هرکرا از کوه غم رخساره همچون کاه نيست
بگذر از خويش و درآ در راه عشق او حسين
خودپرستان را قبولي چون در آن درگاه نيست