شماره ٥٣: بيا که جان من از داغ انتظار بسوخت

بيا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت اي نگار بسوخت
قرار و صبر و دل و عقل بود مونس من
کنون ز آتش شوق تو هر چهار بسوخت
بحال من منگر زانکه خاطرت سوزد
از اينکه جان من خسته فکار بسوخت
مباد آنکه رسد دود غم بدامن گل
ز عندليب ستمکش اگر هزار بسوخت
ز دور چرخ ندانم چه طالع است مرا
که کشت زار اميدم بنوبهار بسوخت
ز سوز سينه مجروح من نشد آگه
مگر کسيکه چو من از فراق يار بسوخت
در اين ديار من از بهر يار معتکفم
وگرنه جان حسين اندرين ديار بسوخت