شماره ٥١: جان من بي رخ تو جانم سوخت

جان من بي رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتي و روانم سوخت
بي تو دل را قرار و صبر نماند
کاتش عشقت اين و آنم سوخت
گفتم آهي کشم ز سوز جگر
آه کز آتش زبانم سوخت
يک نشان از تو نا شده پيدا
شوق هم نام و هم نشانم سوخت
چون نسوزد ز آه من دل دوست
که دل دشمن از فغانم سوخت
آه کان ماه مهربان عمري
ساخت چون عود و ناگهانم سوخت
آتشي بود آب چشم حسين
که از او جمله خان و مانم سوخت