شماره ٤٥: اي باد صبحدم گذري کن بکوي دوست

اي باد صبحدم گذري کن بکوي دوست
وز من ببر سلام و تحيت بسوي دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موي دوست
گر دست حادثات ز پايم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوي دوست
قربان اگر کنند به تيغ جفا مرا
بدکيشم ار روم ز سر جستجوي دوست
دشمن بگفتگوي من افتاده است و من
آن نيستم که ترک کنم گفتگوي دوست
صد بار مردم از غم و بازم حيات داد
همچون مسيح باد سحرگه ببوي دوست
اين دولتم بس است که غايب نميشود
يکدم ز پيش ديده من نقش روي دوست
يارب بود که بار دگر چشم تيره ام
روشن شود ز پرتو روي نکوي دوست
داني که کحل چشم حسين شکسته چيست
گردي که باد صبح رساند ز کوي دوست