شماره ٤٣: درد عشقت دامن جانم گرفت

درد عشقت دامن جانم گرفت
بار ديگر غم گريبانم گرفت
در هوايش بس که ميگريم چو ابر
زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
ديده ام زلف پريشاني از آن
خاطر از عيش پريشانم گرفت
دشمن بد کيش گر تيرم زند
ترک ترک خويش نتوانم گرفت
بي رخ آن يوسف عيسي نفس
دل ز کنج بيت احزانم گرفت
مشتري ماهرو قدر مرا
زان نميداند که ارزانم گرفت
جز بآب ديده ننشيند حسين
آتشي کاندر دل و جانم گرفت