شماره ٤٢: دوش از حضور تو دل ما خوش سرور داشت

دوش از حضور تو دل ما خوش سرور داشت
وز منظر تو چشم نظر باز نور داشت
در کنج اين خرابه دلم با تو اي پري
ني آرزوي روضه نه سوداي حور داشت
بر خدمت تو صحبت حور بهشت را
زاهد از آن گزيد که عقلش قصور داشت
چون ديده ديد ماه جمالت زياده شد
مهري که با تو جان ستمکش ز دور داشت
از پرتو تجلي انوار عارضت
هم ديده روشنائي و هم دل سرور داشت
شب تا سحر ز شام خط و صبح عارضت
خاطر همان حکايت موسي و طور داشت
در حلقه هاي زلف پريشان دلکشت
تا بامداد حلقه دلها حضور داشت
مي يافت گوش جان من از صوت دلگشت
آن لذتي که نغمه صاحب زبور داشت
امروز حاسدان تو در ماتمند از آنک
با تو حسين دلشده دوشينه سور داشت