شماره ٣٧: کدام جان گرامي که مبتلاي تو نيست

کدام جان گرامي که مبتلاي تو نيست
کدام طاير قدسي که در هواي تو نيست
کدام سر نه سراسيمه است در قدمت
کدام دل هدف ناوک بلاي تو نيست
ز دل چسود مرا گر ز عشق خون نشود
ز جان چه حاصلم اي جان اگر فداي تو نيست
مرا بقا ز براي لقاي تو باشد
بقاي خويش نخواهم اگر لقاي تو نيست
مباد يک نفس از عمر خويش برخوردار
کسي که عمر گراميش از براي تو نيست
کراست شورش جاني که نيست آرزويت
کجاست شاه جهاني که او گداي تو نيست
رضاي تو اگر اندر هلاک من باشد
بيا بکش که مرادم بجز رضاي تو نيست
وفا نمي طلبم راضيم بجور و جفا
کدام ذوق و نشاطي که در جفاي تو نيست
حسين از همه عالم شده است بيگانه
هنوز چيست ندانم که آشناي تو نيست