شماره ٣٤: تا چند ز ديدار تو مهجور توان زيست

تا چند ز ديدار تو مهجور توان زيست
تو جان عزيزي ز تو چون دور توان زيست
آنکس که نظر بر چو تو منظور بينداخت
گويد که جدا گشته ز منظور توان زيست
درياب مرا چون رمقي هست کز اين بيش
سوداي محال است که مهجور توان زيست
بر بوي يکي پرسشت اي عيسي جانها
عمري چو من آشفته و رنجور توان زيست
بر آرزوي آب زلالي ز وصالت
در آتش هجران تو محرور توان زيست
در کوي تو بر بوي تو اي حور پريوش
فارغ شده از روضه و بي حور توان زيست
گر چشم حسين از غم تو اشک ببارد
ناگشته بسوداي تو مشهور توان زيست