شماره ٣٣: جانم بلب رسيد چو جانان من برفت

جانم بلب رسيد چو جانان من برفت
دردم ز حد گذشت چو درمان من برفت
روح روان و مونس جان هزار دل
بدر منير و شمع شبستان من برفت
بد مهرم ار بماه و بمهرم نظر بود
زين پس که از نظر مه تابان من برفت
پژمرده گشت گلبن بستان عيش من
از ديده تا که سرو خرامان من برفت
از باغ وصل بود اميدم که بر خورم
آمد خزان و رونق بستان من برفت
يعقوب وار ديده ام از گريه تيره گشت
کز پيش ديده يوسف کنعان من برفت
سرگشته ام چو گوي و چو چوگان خميده زانک
گوي مراد از خم چوگان من برفت
نالم گهي چو بلبل و گريم گهي چو ابر
اکنون که از نظر گل خندان من برفت
شد مندرس بناي وجود ضعيف من
سيلاب اشک بس که ز مژگان من برفت
روزي بود حسين که باز آيد از جفا
آن بيوفا که از سر پيمان من برفت