شماره ٣٠: من دلي دارم که در وي جز خيال يار نيست

من دلي دارم که در وي جز خيال يار نيست
خلوت خاص است و اين منزلگه اغيار نيست
از تجلي رخش آفاق پر انوار شد
ليک اعمي را خبر از تابش انوار نيست
ذره ذره ترجمان سر خورشيد است ليک
در جهان يک خورده دان واقف اسرار نيست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از اين حسرت که بخت خفته ام بيدار نيست
آخر اي رضوان مرا با قصر جنت کم فريب
عاشق ديدار او قانع بدين ديوار نيست
خويشتن ديدن بود در راه حق ترک ادب
بي ادب را در حريم عزت او بار نيست
چند ميگوئي کمر از بهر خدمت بسته ام
ديدن خدمت بنزد يار جز زنار نيست
نوش شربتهاي وصلش نيست بي نيش فراق
هيچ خمري بي خمار و هيچ گل بيخار نيست
چون حسين آنکس که عمرش نيست صرف عشق دوست
آنچنان کس هيچ وقت از عمر برخوردار نيست