شماره ٢٥: خسته هجر گشته ام با تو وصالم آرزوست

خسته هجر گشته ام با تو وصالم آرزوست
تيره شده است چشم من نور جمالم آرزوست
از تف کار عشق جان سوخت بنار تشنگي
از لب روح بخش تو آب زلالم آرزوست
بي تو حرام شد مرا با دگري نفس زدن
از نفس مبارکت سحر حلالم آرزوست
بي تو خيال شد تنم و ز هوس خيال تو
نيست خيال خواب و خور آب خيالم آرزوست
دام خطت بمرغ دل گفت اسير چون شدي
گفت از آنکه دمبدم دانه خالم آرزوست
در دل بحر اشک خود غوطه هميخورم از آنک
ديدن آن دو رشته عقد لئالم آرزوست
گر چه وصال او حسين آرزوئي است بس محال
آرزو را چو عيب نيست چونکه وصالم آرزوست