شماره ٦: دلا تا کي پزي سودا درون گنبد خضرا

دلا تا کي پزي سودا درون گنبد خضرا
قدم بر فرق فرقد نه بهل بازيچه دنيا
از اين سوداي بيحاصل نخواهي يافتن سودي
مده سرمايه دولت ز دست خويشتن عمدا
براي وعده فردا مباش امروز در زحمت
اگر ديدار ميخواهي دمي از ديد خود فردآ
حجاب طلعت جانان توئي تست اي نادان
حجاب از پيش برخيزد چو تو از خود شوي يکتا
جهان پر دلبر زيباست کو يک عاشق صادق
فلک پر کوکب رخشاست کو يک ديده بينا
زهي حسرت که اي عاشق بصورت دوري از معني
زهي حيرت که اي تشنه بکف محجوبي از دريا
حجاب از پيش دور افکن اگر ديدار ميجوئي
صدف بشکاف تا يابي نشان لؤلؤ لالا
دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا بکي باشي
بخنده از پس پرده برون آ اي گل رعنا
مرا از تو شگفت آيد که اندر بحر بي پايان
تو بيني زورق و هرگز نبيني موج دريا را
عجب چشمي است چشم تو که چندين ذره در عالم
تو بيني و نمي بيني رخ ماه جهان آرا
تو اين کشتي هستي را ببحر نيستي افکن
که ملاح بقا گويد که بسم الله مجزيها
ز ميدان جهان و جان براق عشق بيرون ران
که تا روح القدس گويد که سبحان الذي اسري
نشان سطوت وحدت چو در عين فنا بيني
مقام قرب او ادني شناسي پايه ادني
ز جسم و جان ترا نعلين و تو در وادي اقدس
چو موسي بگذر از نعلين و رو در وادي نجوي
اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
برآ بر کوه قاف اول اگر ميبايدت عنقا
باحسان گر وجود خود بسازي بذل عشق او
برو در حق تو زايد حديث احسن الحسني
اگر سرمايه وصلش بدست آوردنت بايد
بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا
چو تو از خود برون آئي درآئي در حريم جان
گر از گلخن برون آئي روي در گلشن اعلا
چو شهبازي و شهبازت همي خواند بسوي شه
نمي پري و در پري چو زاغان جانب صحرا
دو سه روزي چو شهبازان ببند از غير شه ديده
که تا چون چشم بگشائي به بيني شاه خوش سيما
اگر ديدار ننمايد بمشتاقان خود فردا
چه نفع از روضه رضوان چسود از سايه طوبي
بياد او بود دوزخ مرا خوشتر ز صد جنت
ولي دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوي
چو با دلدار بنشيني چه دير آن خانه چه کعبه
چو با خورشيد همراهي چه جا بلقا چه جا بلسا
نظر امروز پيدا کن اگر فردا لقا خواهي
که اينجا هر که هست اعمي بود در آخرت اعمي
نخستين ديده کن روشن بنور سينه صافي
که تا بيني کليم آسا شناسي قدس در سينا
بنور عشق چون روشن شود چشم جهان بينت
نه بيني جز يکي شاهد بزير پرده سما
مسمي جز يکي نبود اگر اسما است بي غايت
چنين بايد که بشناسي رموز علم الاسمأ
نظر بر نور اگر داري تعدد را فنا يابي
اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا
همان آبي که در دريا هزاران قطره دريا شد
چو آيد جانب دريا شود آن جمله ناپيدا
تو مرآت صنايع را بچشم عارفان بنگر
که در چشم خدابينت نمايد هر يکي زيبا
اگر چشمت خلل دارد قلاويزي بدست آور
که بي همراه اين ره را نشايد رفت بر عميا
بلاي راه بسيار است بي لا رفتن امکان نيست
که رهبر چون ز لا نبود نيابي ره سوي الا
قلاووزي چو لا هرگز کجا يابي که در پيشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
پي معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
تو بي ياري اين سلم سلامت کي روي بالا
نداده داد لا هرگز ز دينت کي خبر باشد
که دين گنجي است بي پايان و لا چون شکل اژدرها
خس و خاشاک هستي را بروب از صحن قصر دل
که از بهر چنين رفتن چو جاروبي است شکل لا
ره پر غول در پيش و تراني چشم و ني رهبر
اگر بر هم نهي ديده نه سر يابي و ني کالا
تو غافل خفته در ره بياباني چنين هايل
نخواهد شد بدين رفتن ميسر قطع ره قطعا
به بيداري و هشياري توان پي برد اين ره را
دمي بيدار شو مستان ز مستان هوا صهبا
مده دامان همت را بدست آرزو يکدم
که در عقبي شوي والي بيمن همت والا
طريق عشق را اي دل چو همت راهبر گردد
روي زين عالم سفلي بسوي ذروه اعلا
براق برق رفتار است همت در طريق حق
چو او در زير ران آيد بمعراج آي از بطحا
کسي کز همت عالي طراز آستين سازد
کشد دامان عزت را بدين نه طارم مينا
اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزي
به بيني نور رباني ميان ليله ظلما
هماي همت ار سايه دمي بر فرقت اندازد
کشند از بهر سلطاني هر دو عالمت طغرا
ترا از پشته همت پديد آيد همه دولت
چنان کز پهلوي آدم پديدار آمده حوا
بفقر و نامرادي سازگر شور غمش داري
که دارد نيش با نوش و برآيد خار با خرما
صبوري ورز اگر خواهي که کام دل بدست آري
سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا
دمد شوره ز خاک آنگه برآيد لاله و سنبل
رسد غوره ز تاک آنگه پديد آيد مي حمرا
اگر در راه درد او بود روي تو زرد اولي
که بر خوان شهنشاهي مزعفر به بود حلوا
نياز از ناز به سازد در اين ره کاسب جنگي را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
خداوندا بده کامي مرا از ذوق درويشي
که از روي زبان داني زبون آمد دل دردا
دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفي
اسير هر قفس گشته است دايم طوطي گويا
خداوندا بجان آمد دلم از درد بي دردي
شفاي خويش از قانون طلب بر بوعلي سينا
دلم تا شد اشارت دان درد تو نمي جويد
مداواي دلم جانا بدرد خويشتن فرما
حسين اندر بيابان حوادث گشت سرگشته
بلطف خويشتن او را بسوي خود رهي فرما