شماره ١٥٦: گفتم بعشق غارت دلها چه ميکني

گفتم بعشق غارت دلها چه ميکني
دستي دراز کرده به يغما چه ميکني
چندين هزار خانه دل شد خراب تو
اي خانمان خراب بدلها چه ميکني
دادي بآب و رنگ بتان آبروي ما
با گلرخان چه کردي و با ما چه ميکني
گفتم بدلبر از بر من دل چه ميبري
گفتا که من بر تو تو دلرا چه ميکني
بگشاي چشم و نور رخ ما عيان ببين
در پرده خيال تماشا چه ميکني
من جلوه نانموده تو از خويش ميروي
گر بر تو جلوه کنم آيا چه ميکني
چيزي ز ما مخواه بغير از لقاي ما
از دوست غير دوست تمنا چه ميکني
از خود بشوي دست بدرياي ما درا
بردار دل ز خويش محابا چه ميکني
بر دار دل زخويش و در اين بحر غوطه ور
بر ساحل ايستاده تماشا چه ميکني
اي (فيض) عقل و هوش و دل و دين و جان بده
چون وصل دوست يافتي اينها چه ميکني