شماره ١٣٣: جانم اسير تا کي در خنگ زندگاني

جانم اسير تا کي در خنگ زندگاني
کاش از عدم نکردي آهنگ زندگاني
اي مرگ پرده تن از روي جان برافکن
تا دل زدوده گردد از زنگ زندگاني
بيدوست گر سرآري اي عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگاني
در زندگي نچيدم هرگز گلي از آنروي
يارب مباد مرگم در رنگ زندگاني
عيش مکدر تن بر عيش صاف جان زد
بشکست آئينه جان از سنگ زندگاني
دل تنگ شد ز رنگش در ننگ صلح و جنگش
يارب خلاصيم ده از چنگ زندگاني
اين نيم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشي اي (فيض) در ننگ زندگاني