شماره ٨١: اي که حيران سراپاي بت سيميني

اي که حيران سراپاي بت سيميني
مرد اسلام نه اي برهمني برهمني
در تماشاي بتان روي دلت گر بخداست
مؤمني همچو مني همچو مني همچو مني
اي که از گلشن رو نيست ترا برگ و نوا
بلبلي در چمني در چمني در چمني
جان نداري که نداري نظري با خوبان
پاي تا سر تن بيجان و سراپا بدني
گفتم از عشق تو تا جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهي دل نکني
گفتمش توبه نخواهم دگر اين بار شکست
گفت هي ميشکني ميشکني ميشکني
گفتمش (فيض) نظر سوي بتان کي فکند
گفت هي مي فکني مي فکني مي فکني