شماره ٥٨: در کشور حسن آن يگانه

در کشور حسن آن يگانه
شد ساخته صد هزار خانه
اين طرفه که نيست هيچ ديار
در هيچ سرا جز آن يگانه
ديار خود است و دار هم خود
کرديم سراغ خانه خانه
يک نکته بگويمت از اين راز
در حسن ز عشق بود دانه
جنبيد درو چو دانه عشق
برخاست حجاب از ميانه
پرواز نمود طاير حسن
بيرون آمد ز آشيانه
آئينه عشق پيش بنهاد
افکند دو زلف و کرد شانه
از عکس رخش در آينه عشق
شد کشور حسن بيکرانه
خرمن خرمن بديد شد عشق
از دانه عشق آن يگانه
بس خرمن حسن گشت پيدا
چون جلوه او فکند دانه
بس قلزم عشق شد هويدا
زان جنبش عشق جاودانه
زد جوش چو بحر عشق برخاست
طوفان طوفان ز هر کرانه
قلزم قلزم بديد گرديد
از جوشش بحر بيکرانه
خاکستر عقل داد بر باد
چون آتش عشق زد زبانه
صد دل بربود يک نگاهش
يک تير آمد بصد نشانه
هرجا در فقر بود در بست
بگشاد چو جود را خزانه
با اينهمه نيست غير او کس
زد مطرب عشق اين ترانه
بر تخته کون نرد عشقي
با زد با خويش جاودانه
خود عاشق حسن خويش و معشوق
اين ما و شما همه بهانه
اي (فيض) ازين حديث بگذر
ترسم بجنون شوي فسانه