شماره ٤٤: خوشا دلي که ز غير خداست آسوده

خوشا دلي که ز غير خداست آسوده
ضمير خويش ز وسواس ديو پالوده
خوش آنکه جان گرامي بحق فدا کرده
تنش به بندگي مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غيرست
خدا قل الله و ذرهم ببنده فرموده
دمي چگونه تواند بياد حق پرداخت
که نيست يک نفس از فکر غير آسوده
دلا بيا که ز غير خدا بپردازيم
کنيم سر خود از ياد غير پالوده
دل از جهان بکنيم و بحق دهيم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بيوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائيم
که گشته ايم ز سر تا بپاي آلوده
زنيم دست ارادت بدامن آن کو
بخاک پاي عزيزان جبين خود سوده
مگر نسيم صبا را ز صبح دريابيم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بيا که از يمن جان کشيم بوي خدا
بنيمشب که همه ديدهاست بغنوده
فريب کاسه دنيا مخور که دارد زهر
خوش آن کسي که بدين کاسه لب نياسوده
مباش يک نفس ايمن بروي توده خاک
که صد هزار اسيرند زير اين توده
براي توشه بعلم و عمل قيام نماي
که عنقريب قيامت نقاب بگشوده
هزار شکر که (فيض) از هداي آل نبي
غبار شرک و ضلالت ز سينه بزدوده
به يمن دوستي اهل بيت پيغمبر
بسوي خلد ره مستقيم پيموده