شماره ٤٢: اي دوست بيا که طاقتم طاق شده

اي دوست بيا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دين بوصل مشتاق شده
شبها تا کي شمارم اختر گوئي
جسمم همه وقف اين کهن طاق شده
جان مانده زفکر و ذکر و تن هم زعمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده
نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضاي رئيسه روح را عاق شده
اجزاي تنم ز يکديگر پاشيده
شيرازه گسسته دفتر اوراق شده
گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده
چندي غم و خرمي بهم ميخوردم
هر جرعه کنون غميست را واق شده
حالي دارم که هر که بر من گذرد
تا ديده سراسر همه اشفاق شده
اي (فيض) بيا ز شکوه بگذر تن زن
اينست که جان گذشته و چاق شده
اين ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثناي قدس اشراق شده