شماره ٢٥: از دست شد ز شوقت دستي بر اين دلم نه

از دست شد ز شوقت دستي بر اين دلم نه
بر باد رفت خاکم پائي بر اين گلم نه
محصول عمر خود را در کار خويش کردم
يک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پيچ و تاب زلفت بس تيره روزگارم
گرد سرت از آن روي شمع مقابلم نه
از فيض يکه آهي شد قابل نگاهي
منت بيک نگاهي بر جان قابلم نه
زان چابکان که دايم مستغرق وصالند
برق عنايتي خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نيک بخشند چون نيکوان مرا نيز
از خاک تيره برگير در صدر منزلم نه
قومي شکوه دارند صبري چه کوه دارند
يک ذره صبر از ايشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار (فيض) مشکل
بوي صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
اين شد جواب آن نظم از گفتهاي ملا
«اي پاک از آب و از گل پاي در اين گلم نه »