شماره ١٨: ميفزايد جان حديث عاشقان بسيار گو

ميفزايد جان حديث عاشقان بسيار گو
بگذر از افسانه اغيار و حرف يار گو
حرف وصل يار گلزار است و حرف هجر خار
خار خار گفتني گر داري از گلزار گو
آن حديثي کآورد درد طلب تکرار کن
يکه حرفي کان دهد جانرا طرب صد بار گو
از زمين و آسمان تا چند خواهي گفت حرف
يک زمان بگذار ذکر يار و از ديار گو
گر طهارت خواهي از غير خدا بيزار شو
ور تجارت خوشترت ميآيد از بازار گو
حرف دي گر به بود ز امروز دم ميزن زدي
حرف پار ار به بود ز امسال حرف پار گو
بر کران باش و گران گوش از دم بيگانگان
چون حديث يار آمد در ميان بسيار گو
حرف اهل عشق را مستانه گوئي باک نيست
چون بحرف عاقلان گويا شوي هشيار گو
تا تو هشياري ز سر اهل عرفان دم مزن
مست چون گردي ز اسرار آنکه از ستار گو
گوئي از شيرين لبان حرفي شکر نامش بنه
وز کرانان چون سخن گويند زهرمار گو
اي که مينازي به نظم و نثر رنگارنگ خويش
چند از گفتار گوئي يکره از کردار گو
اين سخنها را بيان بيش ازين در کار هست
بعد ازين اي (فيض) اگر گوئي سخن طومار گو