شماره ٥٤٣: تا به کي حسرت برم بر کشتگان زار عشق

تا به کي حسرت برم بر کشتگان زار عشق
هر چه باداباد گويان ميروم بردار عشق
ز آشنايان جهان بيگانه گشتم در غمش
از جهان بيزار گردد هر که باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خويش را بيگانه ديد
عافيت را پشت پا زد هر که شد بيمار عشق
پيش ازين هم گرچه بودم مست وار خود بيخبر
مستي ديگر چشيدم تا شدم هشيار عشق
چند ترساني مرا از رستخيز خواب مرگ
صد قيامت پيش ديدم تا شدم بيدار عشق
هر کتابي خوانده باشد جمله از يادش رود
هر که او خواند چو من يک حرف از طومار عشق
اي که ميپرسي که يارت کيست يار کيستي
يار من عشقست و من هم نيستم جز يار عشق
ميفروشم صد هزاران دانه تسبيح زهد
تا خرم از اهل دل يکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بيکاريم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بيکار عشق
الصلا ياران کشيد از هر چه جز عشقست دست
نيست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هر چه جز عشقست دل
ميفروشم خويش را يک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد (فيض) زار کيست ميگويم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق