قسمت سوم

جستم از توبه بي زباني جستم
جستم ز غمت چو خيزراني جستم
از پيش فراق تو به جاني جستم
الحق ز تو چون برايگاني جستم
شب زار به جاي بستر آتش ريزم
چون خاکستر به روز از آتش خيزم
هر گه که کند عشق تو آتش تيزم
از درد چو شمع بر سر آتش بيزم
گفتم کايندل به داغ نام تو کنم
گويي که دو ديده جاي گام تو کنم
ديدم که اگر کار به کام تو کنم
جان در سر کار يک سلام تو کنم
اي چرخ ز هر گزند رنج تو کشم
با جان و دل نژند رنج تو کشم
در تنگي حبس و بند رنج تو کشم
يک بار بگو که چند رنج تو کشم
وصف لب رنگين تو از دل جويم
در آرزوي زلف تو سنبل بويم
تا پر خون شد ز ديده چون گل رويم
وصف تو همه روز به بلبل گويم
چون از گل روي تو بهاري رسدم
از درگه هجر تو سواري رسدم
در وصل تو چون دست نگاري رسدم
در ديده ز غمزه تو خاري رسدم
تا چنگ به مهر آن دلارام زدم
هر دم که زدم همه به ناکام زدم
بر درگه عشق تو کنون نامزدم
اينک علم وفات بر بام زدم
بر آتش اگر بي تو نخفتم خفتم
با انده اگر بي تو نجفتم جفتم
صبري که ز دل همي نرفتم رفتم
اين که همه هر چه مي نگفتم گفتم
کوهي که بر او بلا ببارند منم
تيغي که به دست غم سپارند منم
شيري که برون نمي گذارند منم
خواري که نکو نگاه دارند منم
امروز ز هر دوست گزندي دارم
واندر هر کنج دردمندي دارم
در هر نفسي ز چرخ پندي دارم
در پاي کسان چو پيل بندي دارم
از عشق تو در چشم خرد ميل زدم
پس دست به تسبيح و به تهليل زدم
بر فرقت تو چو طبل تحويل زدم
من دست به جاي جامه بر نيل زدم
بونصر من ار عاشق ايام توام
از چرخ هميشه طالب کام توام
چون نام خودم از تو و با نام توام
خود روي نيم نهال انعام توام
گفتم شکرت به خلق کيهان گويم
چون تنهايم همي به يزدان گويم
تا جان دارم شکر تو از جان گويم
تا بازپسين نفس همه آن گويم
جز در غم عشق تو سفر مي نکنم
جز بر سر کهسار گذر مي نکنم
در عشق تو جز به جان خطر مي نکنم
گر من زاغم چرا حذر مي نکنم
من به الم اي صنم گرفتار نيم
ور مي باشم به رنج و پندار نيم
يارست مرا غم تو بي يار نيم
جان مي کنم از هجر تو بيکار نيم
گر تيز به روي خوب تو درنگرم
ترسم که ز دست خصم تو جان نبرم
در عشق دم شير عرين مي سپرم
در جمله نگه کن که چه ديوانه سرم
هر يک چندي به قلعه اي آرندم
اندر سمجي کنند و بسپارندم
شيرم که به دشت و بيشه نگذارندم
پيلم که به زنجير گران دارندم
صالح دل اگر به جاي جامه بدرم
شايد که همي خون شود از غم جگرم
در ديده من از مرگ تو خونها دارم
بر مرگ تو تا به مرگ خونها بخورم
بر روي تو مهربان و دلسوز منم
پيش تو به مهرگان و نوروز منم
بر لشگر هجران تو پيروز منم
سر دفتر عاشقان امروز منم
گنجي که ز پيش آن بجستند منم
کوهي که به غم فرو شکستند منم
پيلي که به زخميش بخستند منم
شيري که به بازيش ببستند منم
نه از همه خلق حق گزاري دارم
نه نيز به حبس غمگساري دارم
از آهن بر دو پاي ماري دارم
ناخوش عمري و روزگاري دارم
گر حور بود بدان که نازش نکشم
کوته کنم اين قصه درازش نکشم
آن کز من باز شد فرازش نکشم
وآن کو ماند فراز بازش نکشم
از آتش دل هميشه اندر تابم
وز اشک دو ديده غرقه اندر آبم
در آتش و آب خواب شب کي يابم
ترسم چو چراغ مرگ باشد خوابم
اي دشمن و دوست مر تو را يک عالم
خاري و گلي با من و با يک عالم
در بسته به تو مهر و وفا يک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا يک عالم
هرگه که به پيراهن تو درنگرم
از رشک و حسد پيرهن خود بدرم
از جامه بهرمان تو رشک برم
کو بربر تست و بر برت نيست برم
دلخسته چشم ناوک انداز توام
جان بسته چنگ بلبل آواز توام
مولا و غلام کشي و ناز توام
من رنجه ز موي بند غماز توام
در خواب گه از دل به شب آتش بيزم
چون خاکستر هر روز ز آتش خيزم
هر گه که کند عشق تو آتش تيزم
چون شمع ز درد بر سر آتش ريزم
شب ز انده تو همي نيايد خوابم
بر جامه ز غم چو گوي در طبطابم
من گاه در آتش و گه اندر آبم
سنگم که به من هر چه رسد در يابم
دانم که ز چرخ بخش بيرون نکنم
پس شايد اگر ز رنج دل خون نکنم
در خوش دارم طمع دگرگون نکنم
چون صبر ضرورتست پس چون نکنم
من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از ديده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آينه سيماب شدم
از بند رحم ببند مهد افتادم
پس برد به زندان ادب استادم
اکنون شه شرق بند و زندان دادم
گويي ز براي بند و زندان زادم
شه پندارد که ما خردمندانيم
يا قلعه گشايان و عدو بندانيم
نه نه شاها که ما همه زندانيم
نرد فلک و آبکش زندانيم
در آرزوي بوي گل نوروزم
در حسرت آن نگار عالم سوزم
از شمع سه گونه کارآموزم
مي گريم و مي گدازم و مي سوزم
لرزان ز بلا چو برگ داند يارم
وآنگاه همي به برگ خواند کارم
اشگي که همه تگرگ راند بارم
عمري که همي به مرگ ماند دارم
تا روز همه شب از هوس بيدارم
تا شب همه روز در غم و تيمارم
يارب تو نکو کن که تبه شد کارم
دانم که کني اگر چه بد کردارم
بر ديده خيال دوست بنگاشته ام
ديدار بر آن خيال بگماشته ام
هر مرحله اي که رخت برداشته ام
صد حوض ز آب ديده بگذاشته ام
امروز در اين حبس من آن ممتحنم
کز خواري کس گوش ندارد سخنم
در چندين سنگها در اين که که منم
از بي سنگي گوز به دندان شکنم
از دل بدم آتشي برانگيخته ام
وز ديده به جاي آب خون ريخته ام
با عشق تو جان و دل درآميخته ام
نتوان جستن که محکم آويخته ام
عمري بدو کف دو رخ نگارا خستم
نوميدي جان به درد دل در بستم
اکنون ز نشاط وصل تو برجستم
از پاي درافتم ار نگيري دستم
گفتي خبرت کنم کسي بفرستم
با دل گفتم ز انده دل رستم
من دل همه بر وعده خوبت بستم
شادم کن اگر سزاي شادي هستم
آن مرد که در سخن جهانيست منم
آن گوهر قيمتي که کانيست منم
آن تن که سرشته از روانيست منم
آن گو که سرا پاي زبانيست منم
هر جاي که آتش نبرديست منم
بر هر طرفي که تيره گرديست منم
آن شير که در صورت مرديست منم
پس چون که به هر جاي که درديست منم
هر جا که ز فضل پيشگاهي است منم
و آن کو يک تن شها سپاهي است منم
گر دعوي ملک را گواهي است منم
گر بر سخن از قياس شاهي است منم
با ناله همي چو ابر بهمن گريم
هر لحظه همي هزار دامن گريم
با روشن دل تيره شبان من گريم
چون شمع ز دل ز ديده بر تن گريم
از بلبل نالنده تر و زارترم
وز زرد گل اي نگار بيمارترم
از شاخ شکوفه سرنگون سازترم
وز نرگس نوشکفته بيمارترم
روزان و شبان در آن غم و تيمارم
کاسرار تو را چگونه پنهان دارم
دل خون شد و خون ز ديدگان مي بارم
بينند ز خون دل همه اسرارم
اي جان جهان تا خبرت يافته ام
دل را همه در رهگذرت يافته ام
پنداري بي درد سرت يافته ام
نه نه که به خون جگرت يافته ام
از خود به تو من بتا گمانها دارم
وز کرده خويش داستانها دارم
اندر سر صحبت تو جانها دارم
بر مايه عشق تو زيانها دارم
سيراب گلابي تو بر آتش خارم
دو دست دمم که جز به آتش نارم
نشگفت ز بس که در دل آتش دارم
کز ديده چو شمع اشک آتش بارم
از هر چه بگفته اند پندي دارم
وز هر چه بگفته ام گزندي دارم
گه بر گردن چو سگ کلندي دارم
بر پاي گهي چو پيل بندي دارم
من بستر برف و بالش يخ دارم
خاکستر و يخ پيشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
در يکدو گز آب ريزو مطبخ دارم
در تاريکي ز بس که مي بنشينم
در روز چو شب پرک همي بد بينم
باشد چو شب ار خوابگهي بگزينم
از پهلو و دست بستر و بالينم
آنم که اگر به خلد جايي سازم
حورالعين را کشيد بايد نازم
رضوان سبک ار پيش نيايد بازم
بر تابم روي و سوي دوزخ تازم
هر گه که تو را به رهگذاري بينم
از سايه ت بر زمين نگاري بينم
از رشگ دلم چو کفته ناري بينم
گر با تو جز از سايه ت ياري بينم
ديده همه شب ز خواب خوش بردوزم
بر تن گريم چو شمع و از دل سوزم
از آرزوي خيال جان افروزم
در آرزوي خواب شبي تا روزم
با خود گفتم که من عيال تو شدم
او گفت که من ضامن مال تو شدم
اي آن که ثناگوي کمال تو شدم
بيشم نکنند چون نهال تو شدم
آنکو گويد هست قضا تيشه من
يک شاخ نتابد زدن از بيشه من
انديشه شده ست از جهان پيشه من
کس را نبود طاقت انديشه من
تا خسته دل مرا بريده ست ز تن
دارم گله هاش را چو شمشير سخن
ليکن چکنم گفت نمي يارم من
کان پسته دهن کرد مرا بسته دهن
در سمجي چون توانم آراميدن
کز تنگي آن نمي توان خسبيدن
يارب که همي به چشم خواهم ديدن
جايي که در او فراخ بتوان ديدن
هر شب که تو را نبينم اي شاخ سمن
خواهم که مرا کفن بود پيراهن
آن روز که ديدار تو را بينم من
از شادي وصل ديده خواهم همه تن
چون گل ز غمت دريده ام پيراهن
چون لاله بيالوده ام از خون رخ و تن
چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من
ترسم که بسي عمر نيابم چو سمن
سر کردمت اي نگار چون تو سر من
گه گه به سخن چرب کني بي روغن
وين نيست عجب اي صنم پسته دهن
گر پسته دهن بود همه چرب سخن
چنگم به چهار شاخ زد پيراهن
چنگست مگر چهار شاخ از آهن
در اشک چهار شاخ آن شاخ سمن
شد باز چهار شاخ کفته رخ من
چون دانش بود مهربان دايه من
از فخر و شرف زد همه پيرايه من
از مايه من بلند شد پايه من
من دريا ام کم نشود مايه من
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام کشيده ست نشان
از بس تنگي که دارد اين چشم و دهان
نه گريه در اين گنجد نه خنده در آن
با کس غم تو بيش نخواهم گفتم
وين در دو ديده هم نخواهم سفتن
مهر تو ز دل پاک بخواهم رفتن
بر بستر صبر خوش بخواهم خفتن
اين ديبه دو روي به کلک دو زبان
پرداخته شد به قوت خاطر و جان
بستانش به نام ايزد اي باد وزان
لوهور به نزد خواجه بونصر رسان
تا نسبت کرد اخوت شعر به من
مي فخر کند ابوت شعر به من
بفزود چو کوه قوت شعر به من
شد ختم دگر نبوت شعر به من
آنکو دارد چو سيم و شر لب و تن
آميخت همي چو شير و شکر با من
ناگه برميد و درچد از من دامن
بگريخت ز من چنانکه آب از روغن
از چشم من ار سرشک بتوان رفتن
بس در گرانمايه که بتوان سفتن
ور بي تو بود هيچ به نتوان خفتن
کاري باشد چنانکه نتوان گفتن
از کفر کشد زرير شيباني کين
آباد کند زرير شيباني دين
بر چرخ نهد زرير شيباني زين
اين مرتبت زرير شيباني بين
اي برتر من کرده هزاران احسان
يک سعي کن و مرا ز زندان برهان
ليکن ز آنسان گرم نداري پس از آن
والله که مرا آرزو آيد زندان
در خدمت طاهر علي بارم جان
کز خدمت طاهر علي دارم جان
هر صبحدمي روان نهم بر کف دست
در خدمت طاهر علي آرم جان
ايزد که همي کرد مرکب تن و جان
در هر عضوي مصلحتي کرد نهان
گر مفسديي نديده بودي به زبان
محبوس نکرديش به زندان دهان
اي پاي برنجن من اي بند گران
هستم ز تو روزان و شبان جامه دران
گريان گريان در تو بزاري نگران
کاين محنت من نخواهد آمد به کران
چون قمري زار زار مي نالم من
چون بلبل آلوده به خون پيراهن
چون طوطي بر وصف تو بگشاده دهن
چون فاخته طوق عشقت اندر گردن
اي شاه به بيشه عزم ناگاهان کن
يک چند کنون شکار بدخواهان کن
شير ار نبود قصد سوي شاهان کن
مر شيران را طعمه روباهان کن
زنده به تو مانده ام من اي جان جهان
زيرا که بديده ام به تيمار تو جان
هر جا که موافقت درآيد به ميان
صد سال توان زيست به يک جا آسان
انده چه خورم چراست اندر خوردن
گر هست ز کرباس مرا پيراهن
کز نيش خسک دارم در زندان من
پوشيده به بهرمان همه جامه و تن
صد بار به نيکي هنرم کرد ضمان
يک دعوي را از تو نديدم برهان
اين بس نبود شگفت زيرا به جهان
کردار گران شده است و گفتار ارزان
گر خسته شوم ز تير پيکار تو من
آهي نکنم ز بيم آزار تو من
از بيم سر غمزه چون خار تو من
خندان ميرم چو گل به ديدار تو من
نه روزم هيزم است و نه شب روغن
زين هر دو بفرسود مرا ديده و تن
در حبس شدم به مهر و مه قانع من
کاين روزم گرم دارد آن شب روشن
اي روز مرا جز شب ديجور مدان
امروز چو من ز خلق رنجور مدان
اي روز دلم روز مرا نور مدان
گر تو دوري ز من غمت دور مدان
کس را چو بنفشه سر فرو نارم من
شيرم ننهم هيچ کسي را گردن
چون نار غم ار خون کندم دل به سخن
نگشايم پيش خلق چون پسته دهن
از چنگ قضا همي چو نتوان جستن
با چرخ چه معني است جدل پيوستن
چه سود کند جز که همه دل بستن
تا روز چه زايد اين شب آبستن
گردنده چو روز نوبهاري با من
از خشم دل آکنده چو ناري بر من
چون کلک سر خويش دو داري با من
اي نرم چو گل تيز چو خاري با من
اي چون گل نوشکفته بر طرف چمن
گلبوي شود ز نام خوب تو دهن
گر گل با خار باشد اي سيمين تن
چون گل بر تست و خار در ديده من
چرخم چو بخواست کشت بي هيچ گمان
جاه تو به زندگانيم کرد ضمان
گويم همه شب ز شام تا صبحدمان
اي دولت طاهر علي باقي مان
امروز منم تفته دل و رفته روان
تلخم شده زندگاني اندر زندان
وآنچ انده کرد مر مرا بر دل و جان
بر شيران کرد ضرب سلطان جهان
بگشاي چو گل به وعده راست دهن
ور نه ز تو چون لاله کنم پيراهن
دعوي دلست با توام بند مزن
وآنک در حکم عشق و اينک تو و من
مشک از سر زلفين تو بويم پس ازين
گرد در تو بديده پويم پس از اين
پيوسته رضاي تو بجويم پس ازين
جز با تو حديث کس نگويم پس ازين
زاري و دعا کن به سحرگاه اي تن
توفيق و سداد و راستي خواه اي تن
گر کژ بروي به خدمت شاه اي تن
برخورداري مبادت از چاه اي تن
ديدي که غلام داشتم چندان من
پرورده ز خون دل چو فرزندان من
در جمله از آن همه هنرمندان من
تنها ماندم چو غول در زندان من
روزم تيره ست از آن رخ مهوش تو
عيشم تلخست از آن لبان خوش تو
هستم صنما تا بشدم از کش تو
دلخسته تر از گوهر گوهر کش تو
دل بست شود چو سرفرازد با تو
تن بگدازد که در گدازد با تو
بي ساز شود هر که بسازد با تو
نا باخته بايد آنکه بازد با تو
آني که بري دست نيازد با تو
در خوبي همعنان که بتازد با تو
خون گردد خون چو دل بسازد با تو
جز جانبازي عشق نبازد با تو
هر جان که بود برتر از آن باشي تو
بخريده امت به جان گران باشي تو
هر جاي مرا به جاي جان باشي تو
اي دوست به جان نه رايگان باشي تو
نورست اي ماه حسن سرمايه تو
پيرايه تو پست کند پايه تو
ابرست غبار بر تو پيرايه تو
پيرايه چه بندد به تو بر دايه تو
اي ناي تو را نقل و مي روشن کو
با تو طرب طبع و نشاط تن کو
گر تو نايي لحن خوشت با من کو
چون ناي تو را دريچه و روزن کو
اي شاه بترس از آنکه پرسند از تو
جايي که تو داني که نترسند از تو
خرسند نه اي به پادشاهي ز خداي
پس چون باشم به بند خرسند از تو
سلطان ملک اقبال عنان داد به تو
درهاي نشاط شاه بگشاد به تو
گشته ست زمانه نيک دلشاد به تو
تا حشر زمانه همچنين باد به تو
صالح پس ازين طرب نبايد بي تو
شايد که ز دل طرب نزايد بي تو
جان در تن من بيش نپايد بي تو
خود جان پس ازين کار نياد بي تو
اي شمع شدم به عشق پروانه تو
خوانند مرا به شهر ديوانه تو
امروز منم ز خويش و بيگانه تو
تن تافته چون رشته يکدانه تو
اي ناي نديده ام دلي شاد از تو
نايي تو وليکن نرهد باد از تو
جز ناله مرا چو ناي نگشاد از تو
اي ناي مرا چو ناي فرياد از تو
مادر که مرا بزاد زاد از پي تو
هم ايزد که جان داد داد از پي تو
گر نيستم اي نگار شاد از پي تو
خون شمع دلم تافته باد از پي تو
هرگز نرسد به لطف در مهر چو تو
بت را نبود حلاوت چهر چو تو
در حسن نزائيد مه و مهر چو تو
اي مهر نديده اند بد مهر چو تو
خوردم همه زهر عشق تو شکر کو
ديدم بتر هواي تو بهتر کو
گر شاخ هواي تو نرفتم بر کو
در تاريکي سکندرم گوهر کو
روي و بر من تا بشدم از بر تو
زردست و کبودست به جان و سر تو
زيرا که در آرزوي روي و بر تو
اين پيرهن تو گشت و آن معجر تو
از کوفتن پاي تو و گشتن تو
لعبي است هر اندام تو را بر تن تو
ماهي تو از جيب تو تا دامن تو
چون چرخ همي گردد پيرامن تو
با من به ميان رسول بايد با تو
خورشيد نخواهم که برآيد با تو
آيي بر من سايه نيايد با تو
شايد همه خلق و من نشايد با تو
اي ملک به دولت تو دارا گشته
وز عدل تو دهر پير برنا گشته
شمشير تو قهرمان اعدا گشته
در جمله تو را ملک مهيا گشته
آني که ز فالها همه فال تو به
هر سال تو در عمر ز هر سال تو به
زان مال که داشتم مرا مال تو به
از مال مرا قبول و اقبال تو به
از هر جنسم چو شاه بگشادي راه
از بخت مرا فزون شدي رتبت و جاه
هر بار چو زر آمدم از دولت شاه
اين بار چو گوهر آيم انشائالله
چندان داري ز حسن و خوبي مايه
کز حور بهشت برتري صد پايه
پيرايه چرا بنددت اي مه دايه
نورست مه دو هفته را پيرايه
هر چند که بر کوهم در شب ز اندوه
گريان باشم تا به گه بانگ خروه
همقامت تو چو سرو بينم بر کوه
هرگز نشوم ز ديدن کوه ستوه
آمد بر من به چشمکان خواب زده
سر تا به قدم به عنبر ناب زده
همچون دل من دو زلف را تاب زده
رخ چون گل نو شکفته بر آب زده
چون دولت تو جهان جوانست اي شاه
پس دولت تو مگر جهانست اي شاه
بزم تو به حسن بوستانست اي شاه
گويي ز شکوفه زآسمانست اي شاه
اين خوشرويان که ايستادند همه
از مادر حسن دوش زادند همه
بزم تو شها چشم نهادند همه
در بندگي تو دست دادند همه
امروز منم چو ماري اندر سله اي
ز آوازه من در اين جهان ولوله اي
بر من هر موي اگر شود سلسله اي
از چرخ فلک نکرد خواهم گله اي
دانم که وفا ز دل برانداخته اي
با آنکه مرا عدوست در ساخته اي
دل را ز وفا چرا بپرداخته اي
مانا که مرا تمام نشناخته اي