شماره ١٨: غم بگذرد از من چو به من برگذري تو

غم بگذرد از من چو به من برگذري تو
آن لحظه شوم شاد که در من نگري تو
از نازکي پاي تو اي يار دل من
رنجه شود ار سوسن و نسرين سپري تو
وين ديده روشن چو من از بهر تو خواهم
خواهم که بدين ديده روشن گذري تو
اي ناز جهان پيرهني دوختي از ناز
بيمست که اين پرده رازم بدري تو
از غايت خوبي که دگر چون تو نبينم
گويم که همانا ز جهان دگري تو
بخريده امت من به دل و جان و تو داني
شايد که دل و جان من از غم بخري تو
ز اندازه همي بگذرد اين رنج و تو از من
چون بشنوي آن قصه بدان برگذري تو
از خود خبرم نيست شب و روز وليکن
دارم خبر از تو که ز من بي خبري تو
سرمايه اين عمر سرست و جگر و دل
رنج دل و خون جگر و درد سري تو
چون زهر دهي پاسخ و چون شهد خورم من
وين از تو نزيبد که به دولت شکري تو
هر چند که کردي پسرا عيش مرا تلخ
در جمله همي گويم شيرين پسري تو
بيدادگري کم کن و انديش که امروز
در حضرت شاه ملک دادگري تو
بيدادگران جان نبرند از تو و ترسم
کز شاه چو بيداد کني جان نبري تو