از زبان پادشاه

اي لعبت و بت و صنم و حور و شاه من
وي سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
اي جان دل عزيزتر از هر دويي و هست
ايزد بر اين که دعوي کردم گواه من
اي دوست بي گناه مرا متهم کني
جز دوستي خويش چه داني گناه من
گفتي چرا گرفتي جعد دراز من
وآن گه چرا کشيدي زلف دو تاه من
اي مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهيم ار نيک بنگريم
من پادشاه گيتي تو پادشاه من
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردي و رأيست راه من
پر کلاه من که برون آيد از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و که ديد
اندر زمانه هرگز جاهي چو جاه من
باک از سپاه دشمن کي باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستيار من شد و من دستيار عدل
من در پناه ايزد و دين در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نيکخواه خلق و فلک نيکخواه من